تا بوی جابه جایی به مشام می رسید و دستور جمع کردن بساط را از منطقه ای می
دادند، بچه ها در لاک خودشان فرو می رفتند. دل کندن از جایی که مثل شهر و
دیـار و مـحله ی خودشان همه چیزش جان داشت و زبان، کار ساده ای نبود.
شب آخر، وقتی خبر را می گرفتند دور هم جمع می شدند، دعای وداع می خواندند،
با شهدا و خون های مطهر ریخته شده در آن جا خلوت می کردند و هرکدام برای
خود خط و نشان می کشیدند، خاک و در و دیوار سنگر را می بوسیدند و می
بوییدند وبه آسمان چشم می دوختند و با سکوتشان، گوش جان می دادند به آنچه
آن جا شنیده و دیده بودند و هنوز در گوششان صدا می کرد. از زمین های مقر
حلالیت می طلبیدند و عذرخواهـی می کردند از این که عیاذاً باالله، درآن
منطقه گناهی و معصیتی کرده باشند؛ یا از خاک شکایت می کردند، از این که
آنان را قبول و طلب نکرده بود؛ همچنین محاسبه ی نفس بود که آیا این جا
پیشرفت و ترقی داشته ام یا نه؟ در رفتن بهتر از آمدنم هستم یا نه؟