چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ق.ظ
بازی هاولبخندهای پشت خاکریز
تا بوی جابه جایی به مشام می رسید و دستور جمع کردن بساط را از منطقه ای می
دادند، بچه ها در لاک خودشان فرو می رفتند. دل کندن از جایی که مثل شهر و
دیـار و مـحله ی خودشان همه چیزش جان داشت و زبان، کار ساده ای نبود.
شب آخر، وقتی خبر را می گرفتند دور هم جمع می شدند، دعای وداع می خواندند،
با شهدا و خون های مطهر ریخته شده در آن جا خلوت می کردند و هرکدام برای
خود خط و نشان می کشیدند، خاک و در و دیوار سنگر را می بوسیدند و می
بوییدند وبه آسمان چشم می دوختند و با سکوتشان، گوش جان می دادند به آنچه
آن جا شنیده و دیده بودند و هنوز در گوششان صدا می کرد. از زمین های مقر
حلالیت می طلبیدند و عذرخواهـی می کردند از این که عیاذاً باالله، درآن
منطقه گناهی و معصیتی کرده باشند؛ یا از خاک شکایت می کردند، از این که
آنان را قبول و طلب نکرده بود؛ همچنین محاسبه ی نفس بود که آیا این جا
پیشرفت و ترقی داشته ام یا نه؟ در رفتن بهتر از آمدنم هستم یا نه؟
مورچه لنگ سر کوهاز آن شرایط «شهردار بیا منو بردار» بود. اما آنجا کجا، چادر کجا. نه آب
بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی! از همۀ زندگی فقط یک راه نفس باقی مانده
بود که می رفت و می آمد و کاری به کار ما نداشت. فرمانده گروهان که می دید
بچه ها از پا افتاده اند به معاونش گفت:«برادر علی! شما آن مورچه را روی
کوه مقابل می بینی؟ الله اکبر به نازم به قدرتت». برادر علی که دست کمی از
او نداشت با تأمل نگاهی کرد و جواب داد:«آره آره. همان که یک پایش هم
ظاهراً لنگ است! لقمۀ بزرگ تر از دهانش برداشته. چه جانی می کند بیچاره».
در نتیجه توجه همۀ بچه ها جلب می شد و می خندیدند.چادر والیبالهمانطور نشسته زیر چادر، والیبال بازی می کردیم که فرمانده واردشد. قبل از
آن که بتواند کاری بکند به دست و پایش افتادیم و عذر و بهانه آوردیم و قول
دادیم که دیگر تکرار نشود. اما در کمال تعجب او رو به ما کرد و گفت:«این چه
کاری است که می کنید؟ من وقتی مثل شما بسیجی بودم در چادر فوتبال بازی می
کردم!»خبر داغدر منطقۀ مهران بودیم و دشمن آتش زیادی روی ما می ریخت . یکی از دوستان
پیشنهاد کرد پنج، شش لاستیک مستعمل را که در منطقه فراوان بود، در نقطه ای
خالی از نیرو آتش بزنیم. لاستیک ها را روی هم نگذاشتیم بلکه کنار هم چیدیم
تا به مرور همر کدام مشتعل شوند و آتش ادامه داشته باشد. از آن روز به بعد،
عراق مرتب آن جا آتش می ریخت. چند روز بعد، وقتی به رادیو عراق گوش دادیم
گویندۀ خبر گفت که یکی از انبارهای مهمات ایرانی ها در منطقۀ مهران در
تاریخ فلان هدف قرار گرفته و منفجر شده است!رزمی تبلیغی هاطلبه هایی که در هیئت نیروهای تبلیغی – رزمی به جبهه می رفتند، بین برادران
محبوبیت فراوانی داشتند، خصوصاً کسانی از ایشان که آنچه همه خوبان داشتند
یک جا داشتند، چون پاکیزگی و بهداشت، نظم و نسق درکـار، زبـان گویا و گرم
از دانش، خاکی و خودمانی بودن با جمع، مانع نشمردن لباس روحانیت در ساختن
سنگر و نصب چادر، سوار موتور شدن، دویدن و نشستن وبرخاستن با عموم و در رأس
همه ی این ها برخورداری از روحانیتی که همه کشته و مرده اش بودند؛ چیزی که
موجب می شد نتوانند دو شب یا دو وعده غذا در سنگری بمانند، مرتب باید جا
به جا می شدند و دل عالمی را به دست می آوردند؛ طلبه هایی که افزودن بر همه
ی وظایفشان بین برادران عطر و تسبیح، منتخب مفاتیح و قرآن های کوچک جیبی و
مدالیوم پخش می کردند و بعضی بسیار سخت گیر، که تسبیحی را در ازای فرستادن
یک میلیون صلوات به طرف می دادند و چانه زدن آن ها که از این میان دیدنی و
شنیدنی بود.مزاح مکاتبه ایگرم بودن بازار شهادت و به چیزی نگرفتن مرگ و تنزل آن در حد بسیاری از امور
عادی دیگر، که خود به خود و خواه ناخواه سپری می شد، کار را به آنجا رساند
که شوخی هایی در این مورد باب شد، چون تهیه اعلامیه فوت و مجلس ترحیم،
برای کسی که حی و حاضر بود با امثال این نسبت ها که چون: «بر اثر پرخوری به
درجه انفجار رسیده است!» و اعلام تاریخ مجالس ختم و ترحیم سوم و هفتم و
چهلم به نحو واقعی و چسباندن آن به در و دیوار محل استقرار، و حتی فرستادن
تعدادی از آنها برای بسیج مسجد محل و دوست و آشنا.این کار با استفاده از
اعلامیه ای واقعی و مونتاژ عکس بچه های مورد نظر و استفاده از حروف چاپی با
جابه جایی اعداد و خلاصه نظیرسازی، خبرگان را هم به تأمل وامی داشت! مزاح و
مطایباتی گاه به غایت معنادار! در این نمونه و نظیر آنکه: وقتی کسی از
آنها در نامه اش تقاضای عکس می کرد و تصویر از آنها می خواست و لابد بیشتر
روی جنبه منطقه ای آن نظر داشت، می آمدند نقاشی کودکانه ای می کشیدند از یک
صحنه درگیری در جنگ و بعد روی نقش اشخاصی که می شناختندشان اسم می
گذاشتند. در حالی که لابد یکی پوتین هایش را درآورده بود و به سمت خانه
فرار می کرد و دیگری آن قدر خورده بود که نمی توانست تکان بخورد و سومی از
ترس خودش را... اگر دستشان به مجلات و جراید می رسید، تصاویری از حیوانات
را می بریدند و زیر آن می نوشتند: «ببخشید! چون تصویر دنیایی نداشتم، نمونه
هایی از عکس های آخرتم را برایت فرستادم!» گاهی هم در پاسخ درخواست عکس
دسته جمعی، تصویری از چند شاخه یا دسته ای گل را ارسال می کردند. با همین
روحیه بود که نمی گذاشتند کسی لحظه ای در مورد مسائل عادی مندرج در نامه ای
که برایش آمده و خبر ناگواری را به او رسانده بود به فکر فرو رود که شرط
اول مقابله، حفظ آمادگی رزمی و روحی بود و این، در سایه نشاط و خرم دلی و
دوری از پریشانی و افسردگی میسر می گشت.به پشه رو بدهی می گوید عقابمهواپیماهای دشمن که به حریم هوایی ما وارد می شدند، ناگفته پیدا بود که
سوراخ موش و چاله روباه قیمتشان به چند برابر می رسید! اما دست بر قضا اگر
یکی از آن ها احتمالاً با نقص فنی سقوط می کرد همه می آمدند به میدان و رجز
می خواندند. حتی آشپز با کف گیر و ملاقه اش:«می بینی تو را به قرآن، پشه
را رو بدهی می گوید، عقابم! دو لیتر نفت را که مردم باید شب زمستان به
چراغشان بریزند، برده اند فروخته اند و با آن اسباب بازی خریده اند و با
کمال پروریی آمده اند این جا مانور می دهند. یکی نیست به این خلبان بگوید
آخر جوان تو چرا فریب خوردی، نانت نبود نوشابه ات نبود چرا به جان و جوانی
خود رحم نمی کنی؟»