شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۳۶ ب.ظ
شهادت حضرت مسلم
شهادت حضرت مسلم
علامه مجلسی ره در جلاء فرموده که چون مسلم صدای پای اسبان را شنید دانست که به طلب او آمدهاند گفت: اِنّالله وَ انّااِلَیْه راجِعُونَ و
شمشیر خود را برداشت از خانه بیرون آمد چون نظرش بر ایشان افتاد
شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد و جمعی از ایشان را بر خاک
هلاک افکند و به هر طرف که رو میآورد از پیش او
میگریختند تا آنکه در چند حمله چهل و پنج نفر ایشان را بعذاب
الهی واصل گردانید، و شجاعت و قوت آن شیر بیشة هیجاء به مرتبهای
بود که مردی را بیکدست میگرفت و بر بام میافکند تا آنکه بکر بن
حمران ضربتی بر روی مکرم او زد و لب بالا و دندان او را افکند و
باز آن شیر خدا بهر سو که رو میآورد کسی در برابر او
نمیایستاد چون از محاربة او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و
چوب بر او میزدند و آتش برنی میزدند و بر سر آنسرور میانداختند،
چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حیات خود ناامید
گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعی را از پا درآورد.
چون ابن اشعث دید که به آسانی دست بر او نمیتوان یافت گفت
ای مسلم چرا خود را به کشتن میدهد ما ترا امان میدهم و به نزد
ابن زیاد میبریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما
کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بیدین وفا نمیآید چون آن شیر
بیشة هیجاء از کثرت مقاتلة اعداء و جراحتهای آن مکاران بیوفا
مانده شد و ضعف و ناتوانی ر او غالب گردید ساعتی پشت به دیوار
داد.
چون ابن اشعث بار دیگر امان بر او عرض کرد به ناچار تن به امان در
داد با آنکه می دانست که کلام آن بیدینان را فروغی از صدق نیست
با ابن اشعث گفت که آیا من در امانم گفت بلی پس با رفیقان او خطاب
کرد که آیا مرا امان دادهاید گفتند بلی، دست از محاربه برداشت و
دل بر کشته شدن گذاشت.
و به روایت سیدبن طاوس
هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتلة اعدا اهتمام
مینمود تا آنکه جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه
بر پشت او زد و او را به روی انداخت آن کافران هجوم آوردند
و او را دستگیر کردند انتهی پس استری آوردند و آن حضرت را بر او
سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم
در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جاری شد و
فرمود این اول مکر و غدر است که با من نمودید، محمد بن اشعث
گفت امیدوارم که باکی بر تو نباشد، مسلم فرمود پس امان شما چه شد
پس آه حسرت از دل پر درد برکشید و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت
اِنّالله وَ انّا اَلًیْهِ راجِعُونَ.
عبدالله بن عباس سلمی گفت ای مسلم چرا گریه میکنی آن مقصد بزرگی
که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست گفت گریه من
برای خود نیست بلکه گریهام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین علیه
السلام و اهل بیت او است که به فریت این منافقان غدار از یار و
دیار خود جدا شدهاند و روی به این جانب آوردهاند نمیدانم
بر سر ایشان چه خواهد آمد.
پس متوجه ابن اشعث گردید و فرمود می دانم که بر امان شما اعتمادی
نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی
به سوی حضرت امام حسین علیه السلام که آن جناب به مکر کوفیان و
وعدههای دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عم غریب و
مظلوم خود مطلع گردد زیرا می دانم که آن حضرت امروز یا
فردا متوجه این جانب میگردد، و به او بگوید که پسر عمت مسلم
میگوید که از این سفر برگرد پدر و مادرم فدای تو باد که من در دست
کوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو
آرزوی مرگ میکرد که از نفاق ایشان رهائی یابد این اشعث تعهد
کرد. پس مسلم را به در قصر ابن زیاد برد و خود داخل قصر شد
احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابن زیاد گفت تو را با
امان چه کار بود من ترا نفرستادم که او را امان بدهی ابن اشعث ساکت
ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگی بر او
غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر
اذن بار بودند در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزة از آب
سرد که بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان کرده و فرمود جرعة
آبی به من دهید مسلم بن عمرو گفت ای مسلم میبینی آب این کوزه را
چه سرد است به خدا قسم که قطرهای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم
را بیاشامی، جناب مسلم فرمود وای بر تو کیستی تو؟ گفت من آنکسم که
حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم هنگامی که تو
عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی. علیه اللعنه.
حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند چقدر بدزبان و سنگین دل و
جفاکار میباشی هر آینه تو سزاوارتری از من بشرب حمیم و خلود در
جحیم.
پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تکیه بر دیوار کرد و نشست، عمرو
بن حریث بر حال مسلم رقتی کرد غلام خود را فرمان داد که آب برای
مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در
قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار
شد آن آبرا ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه
سیم خواست که بیاشامد دندانهای ثنایای او در قدح ریخت.
مسلم گفت اَلْحَمْدُلله لَوْ کانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ.
گفت : گویا مقدر نشده است که من از آب بیاشامم.
در این حال رسول ابن زیاد آمد مسلم را طلبید آن حضرت چون داخل
مجلس ابن زیاد شد سلام نکرد یکی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم
زد که بر امیر سلام کن فرمود وای بر تو ساکت شود سوگند با خدای که
او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود اگر مرا خواهد کشت سلام
کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت بعد از
این سلامن من براو بسیار خواهد شد، ابن زیاد گفت خواه سلام بکنی و
خواه نکنی من ترا خواهم کشت. پس مسلم فرمود چون مرا خواهی کشت
بگذار که یکی از حاضرین را وصی خود کنم که به وصیتهای من عمل
نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت کنی، پس مسلم در میان اهل مجلس رو به
عمر بن سعد کرده گفت میان من و تو قرابت و خویشی است من به تو
حاجتی دارم میخواهم وصیت مرا قبول کنی، آن ملعون برای خوش آمد
ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.
اولاً من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش و
قرض مرا ادا کن، آنکه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد
رخصت بطلبی و دفن نمائی، سیم آنکه به حضرت امام حسین علیه السلام
بنویسی که به این جانب نیاید چونکه من نوشتهام که مردم کوفه با آن
حضرتاند و گمان میکنم که به این سبب آن حضرت به طرف
کوفه میآید پس عمر سعد تمام وصیتهای مسلم را برای ابن زیاد نقل
کرد، عبیدالله کلامی گفت که حاصلش آن است که ای عمر تو خیانت کردی
که راز او را نزد من افشا کردی اما جواب وصیتهای او آنست که ما را
با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان کن، و اما چون او را
کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد. و به روایت
ابوالفرج ابن زیاد گفت اما در باب جثة مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم
کرد چونکه او را سزاوار دفن کردن نمیدانم به جهت آنکه با من طاغی
در هلاک من ساعی بود.
اما حسین اگر او ارادة ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد پس ابن
زیاد رو به مسلم کرد و به بعضی کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب
کرد مسلم هم با کمال قوت قلب جواب او را میداد و سخنان بسیار در
میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولدالزنا ناسزا به
او و حضرت امیر المومنین علیه السلام و امام حسین علیه
السلام و عقیل گفت پس بکر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم
ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و
او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی
و قرابتی بود حکم به قتل من نمیکردی.
و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیاگاهاند که عبیدالله و
پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش
ندارند.
پس بکر بن عمران لعین دست آن سلالة اخیار را گرفت و بر بام قصر
برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثناء و تکبیر و
تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق
تعالی مناجات میکرد و عرضه میداشت که بارالها تو حکم کن میان ما
و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری
ما برداشتند پس بکر بن حمران لعنه الله علیه آن مظلوم را
در موضعی از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از
تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد پس بدن شریفش را دنبال
سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله
شتافت، آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل
مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و
انگشت خویش را به دندان میگزید و من چندان از او هول و ترس
برداشتم که تا بحال چنین نترسیده بودم آن شقی گفت چون میخواستی به
خلافت عادت کار کنی دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو
صورت بسته:
چه شد خاموش شمع بزم ایمان بیاوردند هانی را ز زندان گرفتندش سر از پیکر به زودی بجرم آنکه مهماندار بودی پس
ابن زیاد هانی را برای کشتن طلبید و هر چند محمد بن اشعث و دیگران
برای او شفاعت کردند سودی نبخشید پس فرمان داد هانی را ببازار
برند و در مکانی که گوسفندان را به بیع و شرا در میآوردند گردن
زنند پس هانی را کتف بسته از دارالاماره بیرون آوردند و او فریاد
بر میداشت که وامذ حجاه ولامذحَجَ لی الیَوم با مذحجاه و اَین مذحج.
از حبیب السیر نقل است
که هانی بن عروه از اشراف کوفه و اعیان شبعه به شمار میرفت و
روایت شده که به صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله تشرف جسته و در
روزی که شهید شد هشتاد و نه سال داشت و در مروج الذهب مسعودی
است که تشخص و اعیانیت هانی چندان بود که چهارهزار مرد زرهپوش
با او سوار میشد و هشت هزار پیاده فرمان پذیر داشت و چون احلاف
یعنی هم عهدان و همسوگندان خود را از قبیله کنده و دیگر قبائل دعوت
میکرد سی هزار مرد زره پوش او را اجابت مینمودند این هنگام که
او را به جانب بازار برای کشتن میبردند چندانکه صیحه میزد و
مشایخ قبایل را به نام یاد میکرد و وامذحجاه میگفت هیچکس
او را پاسخ نداد لاجرم قوت کرد و دست خود را از بند رهائی داد و
گفت آیا عمودی یا کاردی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جدال
و مدافعه کنم، اعوان ابن زیاد که چنین دیدند به سوی او دویدند و
او را فرو گرفتند و این دفعه او را سخت ببستند و گفتند گردن بکش
گفت من به عطای جان سخی نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم
کرد، پس یک تن غلام ابن زیاد که رشید ترکی نام داشت ضربتی بر او
زد و در او اثر نکرد هانی گفت:
اِلَی اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلی رَحْمَتِکَ وَ رِضْوانِکَ.
یعنی بازگشت همه به سوی خداست، خداوندا مرا ببر به سوی رحمت و
خوشنودی خود، پس ضربتی دیگر زد و او را به رحمت الهی واصل گردانید.
و چون مسلم و هانی کشته گشتند به فرمان ابن زیاد عبدالاعلی کلبی
را که از شجعان کوفه بود و در روز خروج مسلم به یاری مسلم خروج
کرده بود و کثیر بن شهاب او را گرفته بود، و عماره بن صلخت ازدی را
که او نیز ارادة یاری مسلم داشت و دستگیر شده بود هر دو را آوردند
و شهید کردند، و موافق روایت بعضی از مقاتل معتبره ابن
زیاد امر کرد که تن مسلم و هانی را بگرد کوچه و بازار بگردانیدند و
در محلة گوسفند فروشان بدار زدند. و سبط بن الجوزی گفته که بدن
مسلم را در کناسه بدار کشیدند. و به روایت سابقه چون قبیلة مذحج
چنین دیدند جنبشی کردند و تن ایشان را از دار به زیر آوردند و
برایشان نماز گزاردند و به خاک سپردند.
پس ابن زیاد سر مسلم را به نزد یزید فرستاد و نامه به یزید نوشت و
احوال مسلم و هانی را در آن درج کرد چون نامه و سرها به یزید رسید
شاد شد و امر کرد تا سر مسلم و هانی را بر دروازة دمشق آویختند و
جواب نامة عبیدالله را نوشت و افعال او را ستایش کرد و او را
نوازش بسیار نمود و نوشت که شنیدهام حسین (ع) متوجه عراق
گردیده است باید که راهها را ضبط نمائی و در ظفر یافتن با وسعی
بلیغ به عمل آوری و به تهمت و گمان مردم را به قتل رسانی و آنچه هر
روز سانح میشود برای من بنویسی والسلام.
و خروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذی الحجه بود و شهادت او در روز
چهارشنبه نهم که روز عرفه باشد واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم
ام ولد بود و علیه نام داشت و عقیل او را در شام ابتیاع نموده
بود.
مؤلف گوید که: عدد اولاد مسلم را
در جائی نیافتم، لکن آنچه بر آن ظفر یافتم پنج تن شمار آوردم
نخستین عبدالله بن مسلم که اول شهید از اولاد ابوطالب است در
واقعه طف بعد از علی اکبر و مادر او رقیه دختر امیرالمومنین
علیه السلام است. دوم محمد و مادر ام ولد است و بعد از عبدالله در
کربلا شهید گشت. و دو تن دیگر از فرزندان مسلم به روایت قدیم محمد و
ابراهیم است که مادر ایشان از اولاد جعفر طیار میباشد، و کیفیت
حبس و شهادت ایشان بعد از این به شرح خواهد رفت. فرزند پنجم
دخترکی سیزده ساله به روایت اعثم کوفی و او با دختران
امام حسین علیه السلام در سفر کربلا مصاحبت داشت و بدانکه مسلم بن
عقیل را فضیلت و جلالت افزون است از آنکه در این مختصر ذکر شود
کافی است در این مقام ملاحظه حدیثی که در آخر فصل پنجم از باب اول
به شرح رفت و مطالعه کاغذی که حضرت امام حسین علیه السلام به
کوفیان در جواب نامههای ایشان نوشت و قبر شریفش در جنب مسجد
کوفه واقع و زیارتگاه حاضر و بادی و قاضی و دانی است. و سید بن
طاوس از برای او دو زیارت نقل فرموده واحقر هر دو زیارت را در کتاب
هدیه الزائرین نقل نمودم و قبر هانی رحمه الله مقابل قبر مسلم
واقع است. و عبدالله بن زبیر اسدی هانی و مسلم را مرثیه
گفته در اشعاری که صدر آن این است:
فَاِنْ کُنْتَ لاتَدْرینَ مَا الْمَوْتُ فَانْطُری اِلی هانِی فِی السُّوْقِ وِ ابْنِ عَقیلٍ
( وَ انّیِ لاَ سْتَحْسِنُ قَوْلَ بَعْضِ السّادَهِ الجَلیلِ فی رِثاًءِ مُسْمِمِ بْنِ عقیلٍ )
سقتک دَماً یَابْنَ عَمّ الْحُسَیْن مَدامِعُ شیعَتِکَ السّافِحَه وَ لابَرَحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ تُحَیّکَ غادِیَهً رائِحَهً لاِنّکَ لَمْ تَرومَن شَرْبَهَ ثنایاکَ فیها غَدَتْ طائَحَه رمُوکَ مِنَ الْقَصْرِ اذْ اَوْ ثَقُوکَ فَهَل سَلِمَتْ فیکَ مِنْ جارِحَه تَجُرّ بِاَسْواقِهِمْ فشی الْحِبالِ اَلَسْتَ اَمرُهُمُ الْبارحًه اَتَقضی وَلَمْ تَیْکِکَ الْباکیات اَمالَکَ قِی الْمِصْر مِن نائحه لَئن تقض نحْباً فَکَمْ فی رزوُد عَلَیْکَ العَشیّه مِنْ صائحه
۹۲/۰۸/۰۴