پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ
یک ربع به شهادت
با بیست نفر از دوستان جیرفتی در بستان همکار بودم . هر جا که می رفتیم ، با هم بودیم . بین ما دوستی و صمیمیت زیادی پدید آمده بود . یک روز که از رقابیه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم ، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت : ‹‹ آقای بلوچ اکبری ! جانمازت را جمع کن ، اول برو گروهان ارتش ؛ بلدوزری گرفته ام ؛ بارش کن بیاور ، بعد برگرد نماز بخوان ›› گفتم: ‹‹ نمازم را می خوانم، بعد می روم ›› اما فرمانده اصرار کرد و گفت : ‹‹ اول برو جایی که گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ›› دیدم اصرار فایده ای ندارد ؛ همین طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم . فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 کیلومتر بود . به گروهان که رسیدم ، هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند . من سریع رفتم داخل سنگر ارتش . یک ربع بعد که اوضاع آرام شد ، دیدم بستان در هاله ای از دود غلیظ و سیاه گم شده است .
وقتی برگشتم ، دیدم تعدادی از دوستان شهید شده اند . بچه هایی که داشتند
برای دوستانشان گریه می کردند ، با دیدن من به طرفم آمدند و با تعجب
پرسیدند : ‹‹تو زنده ای، شهید نشدی ؟! ›› گفتم : ‹‹ شهادت لیاقت می خواهد ، من حالا حالاها کنار شما هستم . ››
با بچه ها رفتیم داخل اتاقی که
جانماز پهن بود . دیدیم یک بمب خوشه ای درست در نقطه ای که من می خواستم
نماز بخوانم ، فرود آمده و جانمازم را کاملاً سوزانده و از بین برده است . بچه ها گفتند : ‹‹ شانس آوردی! اگر فرمانده اصرار نکرده بود ، تو حالا اینجا نبودی ، توی آسمان ها بودی!››
حرف آنها واقعیت داشت . اصرار فرمانده برای رفتن من خواست خدا بود . اگر
خداوند مقدر نکرده بود ، من با جانمازم می سوختم، اما تقدیر الهی چیز دیگری
بود .
۹۲/۰۶/۲۸
mamnamn az matlabeton
az weblog man ham bazded koned
http://yaraneashooraee.mihanblog.com