( رهپویــان علی:. (علی یــــار :.

حسین، میزان سنجش صداقت آدمی است و قبول ولایت حسین، براتِ آزادی انسان از جهنم پلیدیهاست

( رهپویــان علی:. (علی یــــار :.

حسین، میزان سنجش صداقت آدمی است و قبول ولایت حسین، براتِ آزادی انسان از جهنم پلیدیهاست

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
( رهپویــان علی:.  (علی یــــار :.
سالهاست
که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر
تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود
را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است
بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز
ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به
ولایت.
حدیث موضوعی مهدویت امام زمان (عج)
نویسندگان
طبقه بندی موضوعی
وصیت شهدا
آخرین نظرات
موبایلتو شارژ کن

لوگوی همسنگران
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ

یک ربع به شهادت

با بیست نفر از دوستان جیرفتی در بستان همکار بودم . هر جا که می رفتیم ، با هم بودیم . بین ما دوستی و صمیمیت زیادی پدید آمده بود . یک روز که از رقابیه به استراحتگاه برگشته بودم تا نماز بخوانم ، فرمانده آمد داخل اتاق و گفت : ‹‹ آقای بلوچ اکبری ! جانمازت را جمع کن ، اول برو گروهان ارتش ؛ بلدوزری گرفته ام ؛ بارش کن بیاور ، بعد برگرد نماز بخوان ›› گفتم: ‹‹ نمازم را می خوانم، بعد می روم ›› اما فرمانده اصرار کرد و گفت : ‹‹ اول برو جایی که گفتم، بعد برگرد نماز بخوان ›› دیدم اصرار فایده ای ندارد ؛ همین طور جانماز را پهن شده گذاشتم و رفتم . فاصله تا گروهان ارتش حدود 5/1 کیلومتر بود . به گروهان که رسیدم ، هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند . من سریع رفتم داخل سنگر ارتش . یک ربع بعد که اوضاع آرام شد ، دیدم بستان در هاله ای از دود غلیظ و سیاه گم شده است . وقتی برگشتم ، دیدم تعدادی از دوستان شهید شده اند . بچه هایی که داشتند برای دوستانشان گریه می کردند ، با دیدن من به طرفم آمدند و با تعجب پرسیدند : ‹‹تو زنده ای، شهید نشدی ؟! ›› گفتم : ‹‹ شهادت لیاقت می خواهد ، من حالا حالاها کنار شما هستم . ››  با بچه ها رفتیم داخل اتاقی که جانماز پهن بود . دیدیم یک بمب خوشه ای درست در نقطه ای که من می خواستم نماز بخوانم ، فرود آمده و جانمازم را کاملاً سوزانده و از بین برده است . بچه ها گفتند : ‹‹ شانس آوردی! اگر فرمانده اصرار نکرده بود ، تو حالا اینجا نبودی ، توی آسمان ها بودی!›› حرف آنها واقعیت داشت . اصرار فرمانده برای رفتن من خواست خدا بود . اگر خداوند مقدر نکرده بود ، من با جانمازم می سوختم، اما تقدیر الهی چیز دیگری بود .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۲۸

نظرات (۱)

salam
mamnamn az matlabeton
az weblog man ham bazded koned
http://yaraneashooraee.mihanblog.com

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تمامي حقوق این سایت و مطالب آن متعلق به سری وبلاگ های .:رهپویان علی:. مي باشد - رونوشت ازآن باذکر منبع بلامانع است
.:رهپویان علی:.
.: رهپویان علی :. ( علی یار )
فرهنگی
سیاسی
مذهبی
علمی