پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۱۸ ب.ظ
گردان تخریب و یاران مین(قسمت اول)
سر
وصدای «خدر»(1) مثل مین توی سنگر ترکید. بیدار که شدیم دیدم «علوی»(2)
دارد نماز شب می خواند و خدر مثل مارگزیده ها داد و هوار راه انداخته
است. گفت: «هر کی هر چی می خواهد بیاید از علوی بخواهد که آقا رفتنی است!»
کار
همیشگی اش بود. تا می دید یکی با خودش خلوت کرده و نماز شب می خواند
چراغ را روشن می کرد و داد و بی داد راه می انداخت. خیلی از بچه ها برای
خلاصی از دست خدر گوشه و کناری پیدا کرده و شب ها از سنگر می رفتند بیرون
ولی او باز به دنبال آن بود که ببیند کی کجا خلوت می کند تا برود سراغش.
در
پادگان شهید باکری بودیم و چند روزی می شد که از گردان حبیب به گردان
تخریب منتقل شده بودم. فرمانده گردان «اکبر سبزی» بود و معاونش هم «مسلم
علم فتحی» .
از
تخریبچی ها و صفا و صمیمت شان خیلی شنیده بودم و می خواستم با آنها
باشم. در همان اوایل با «حلیمی اصل»(3) انس گرفتم. طلبه بود و خوش صحبت.
چند
روز بعد به کنار سد دز رفتیم و شروع کردیم به یادگیری آموزش های تخصصی
تخریب. بار اولم بود که با مین های ضدنفر ، ضد تانک، والمری ، جهنده و
تله های انفجاری آشنا می شدم نسبت به یادگیری حریص بودم. همان مین ها خیلی
از بچه ها را از ما گرفته بودند و یاد می گرفتم تا به نوبه خودم نگذارم
دیگر کسی باآنها از بین مان برود.
هر
روز فشار زیادی را تحمل می کردیم ولی کسی دم نمی زد. همه آن سختی ها
برای نجات همرزمان بود پس جای اعتراض نمی ماند. شب ها هم می رفتیم تمرین
باز کردن معبر و عبور از میدان مین.
یک
شب مثل شب های دیگر باید مسیری را طی می کردیم ولی آن مسیر هم طولانی
بود و هم خسته کننده. راه دیگری هم بود که به همان مقصد ختم می شد با
خدر و رئیسی دور از چشم فرماندهان یواشکی از صف جدا شدیم و مسیر آن راه
کوتاه را در پیش گرفتیم ولی در مقصد لو رفتیم. فرماندهان ما را بر
گرداندند تا برویم و از آن مسیر طولانی بر گردیم. کارد می زدی خونمان در
نمی آمد. از دست خودمان عصبانی بودیم ولی بچه ها ریزریز خندیدند و کلی
هم متلک بارمان کردند.
یک
روز داخل یکی از چادرها نشسته بودیم و «آسایش»(4) داشت روش پرتاب
نارنجک را یادمان می داد. ما پشت به در چادر نشسته بودیم و او ته چادر
بود. یک ردیف بلوک سیمانی هم چیده بودند داخل چادر تا باد آن را با خود
نبرد. آسایش داشت توضیح می داد که چه کار کنیم چه کار نکنیم که یک دفعه
نارنجک از دستش رها شد و افتاد روی زمین. ضامن نارنجک را درآورده بود و
ما هم فکر می کردیم شوخی می کند ولی نارنجک شوخی سرش نمی شد. آسایش خیلی
سریع خم شد نارنجک را برداشت و آن را انداخت در سوراخ بلوک های سیمانی و
پشت به آن کرد. یک دفعه انفجاری رخ داد و ترکش های نارنجک و تکه های
بلوک های سیمانی به بچه ها اصابت کرد. به اتفاق پنج نفر از بچه ها زخمی
شدیم. آسایش زود آمد بالای سرمان. در پشت آسایش جای سالمی نمانده بود
وخون از همه جای پشتش بیرون می زد.
ما
را بردند بیمارستان شهید کلانتری دزفول و یک هفته در آنجا بستری شدیم.
آسایش خودش را مقصر می دانست ولی بچه ها سعی می کردند با شوخی سر و ته
قضیه را درز بگیرند. می گفتند: «لابد هم وقتش نبوده و هم لیاقت نداشته ایم
وگرنه شهید می شدیم»
چون
تازه وارد بودم سربه سرم نمی گذاشتند و با من زیاد شوخی نمی کردند. یکی
دو روز بعد بچه های تخریب آمدند ملاقات به جای گل و کمپوت برای بچه ها
آدامس و آب نبات چوبی آوردند و بگو و بخند راه انداختند. بچه هایی که
زخمی شده بودند طوری می گفتند و می خندیدند که انگار هیچ دردی نداشتند. با
خود گفتم آیا آنها با من و امثال من فرق دارند؟ مگر آنها از گوشت و خون
نیستند؟ پس چرا چنین درد و مرگ را به بازی گرفته اند؟
بعد
از اتمام دوره دو چیز را بهتر از چیزهای دیگر می شناختم. یکی بوی خاک
بود و دیگری بوی مین. گاهی موقع باز کردن معبر روی خاک دراز می کشدیم تا
منورها خاموش شوند. بوی خاک زیر بینی مان می خلید و از پایین که نگاه می
کردم مین ها را می دیدم و فکر می کردم مین ها هم بوی خاص خودشان را
دارند. آنها ما را به مبارزه طلبیده بودند ولی بچه ها با لبخند به
پیشوازشان می رفتند.
رفتیم
دزفول و منتقل شدیم به موقعیت رحمان لو. یک هفته ای آنجا استراحت کردیم
و آموزش ها را دوره کردیم. یک روز قبل از ظهر چند کامیون آمد که جلوی
آنها نوشته شده بود: «اهدایی مردم فلان شهر به رزمندگان» ولی چیزی توی
کانکس های پشت کامیون ها نبود. داشتیم وضعیت پیش آمده را تجزیه و تحلیل می
کردیم که همه مان را کردند تو کانکس ها و درش را هم کیپ بستند. روز گرمی
بود و تاریکی داخل کانکس هم چیزی از حرارت داخل آن نمی کاست. هر کدام
از بچه ها چیزی می کفتند. یکی گفت: «جای کمپوت ما را بار زدند» دیگری هم
گفت: «بگو جای سیب زمینی»
کامیون
ها راه افتادند. کم کم احساس کردم دارم از گرما می پزم. آنهای دیگر عین
خیال شان هم نبود. انگار مسابقه فوتبال بود و داشتند می رفتند دو کوچه
آن طرف تر بازی کنند. وقتی در را باز کردند کنار یک روستای مخروبه داخل
نخلستان بودیم.
شب
را داخل خانه هایی که از خانه بودن فقط شکلش را داشتند گذراندیم و بعد
ازنماز صبح حرکت کردیم و در کنار اروندرود رسیدیم به یک روستای بی در و
پیکر دیگر که غواص های تخریبچی آنجا بودند.
وقتی
تاریکی روستا و نخل ها را بلعید غواص ها آماده شدند بزنند به آب. حلیمی
اصل همه مان را جمع کرد داخل اتاقی بزرگ و شروع کرد به خواندن دعای
توسل. گفت: «هر چه داریم از این دعاهاست. بیایید دست به دامن ائمه شویم تا
به کمک خدا ما را در این عملیات و امتحان هم پیروز و سربلند کنند»
حلیمی
اصل می خواند و بچه ها با صدای او زمزمه می کردند. اشک ها روی گونه ها
جاری شده بود و لب ها به استغاثه چیزی را طلب می کردند که آرزوی همه مان
بود. ما آرزوی شهادت داشتیم. شهادت در راه حق و سربلندی اسلام از خدا
می خواستیم گناهان مان را ببخشد و ما را پاکیزه بپذیرد. کسی را که کنارم
نشسته بود نشناختم. اتاق تاریک بود و شانه های او به شدت تکان می
خوردند. آیا این گریه شوق نبود؟
ناگهان باران هم با هم صدا شد و کمی بعد سروصدای تیراندازی را شنیدیم.
شب
منفجر شده بود. تاریکی معنای خودش را از دست داده بود و هر لحظه
انفجاری در آن سوی آب خبر از حادثه ای می داد که به پایان آن امیدوار
بودیم.
نزدیکی
های سپیده سوار قایق ها شدیم و حرکت کردیم. در یک قسمت از مسیر از داخل
یکی از کشتی های غرق شده به طرف مان تیراندازی شد. چند نفر از بچه ها
رفتند و یک عراقی را که از آنجا تیراندازی می کرد گرفتند.
به
مسیرمان ادامه دادیم و در آن طرف اروند پیاده شدیم. کمی به جلو رفته
بودیم که دیدم «احمدی»(5) افتاده است روی سیم های خاردار کنار میدان
مین. فکر کردم با دیدن ما می خواهد شوخی کند و ما هم خیال کنیم که او شهید
شده است. وقتی نزدیکش شدم دیدم هنگام باز کردن معبر در اثر انفجار مین
شهید شده است. با آن تبسمی که روی لبهایش بود باور نمی کردم شهید شده
باشد. قدم هایم سنگین شده بود. می رفتم و پشت سرم را نگاه می کردم. هر
لحظه منتظر بودم از روی سیم خاردارها قد راست کند. با خنده بپرد طرف مان
و بگوید می خواسته با ما شوخی کند ولی او شهید شده بود!
با دیدن آن صحنه گرد اندوه نشست تو صورت بچه ها. وقتی حلیمی اصل او را دید چهره اش باز شد و گفت...
ادامه دارد...
پی نوشتها :
(1) «رحیم خدر» از شهدای تخریب آذربایجان شرقی است.
(2) «داود علوی» از شهدای تخریب شهرستان سراب است.
(3) «شفیع حلیمی اصل» متولد 1342، در دی 1365 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
(4) «آسایش» از شهدای تخریب تبریز است.
(5) «احمدی» از شهدای غواص و تخریب شهرستان سراب است.
۹۲/۰۶/۲۸